شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست

 

 

 

بی کس تر از من خودِ بی کسی ست

دلم خوش است      که نامم شوهرِ کسی‌ست

دلم خوش است شاعرم

            دوست دارم

    دنیا خانه‌ی من است...

 

چه ناخوشم!

بفرمای هیچ دری هرگز خوش آمد نگفت

                            به ورودم

تنها کسی که بیا اینجا تعارف کرد

                            درِ زندان بود

        زندانی که در آن آزادم

                 حرفِ لختی بزنم با دیوار

دیواری      که از ترسم رفته سربالا

        آن بالا

             آموزگاری ست

             که وقعی نمی‌گذارد به هرچه می‌پرسم

 

درسم بهانه بود

به مدرسه درگوشه‌ی دلها می‌رفتم

دلی گرفتم

   که در بساط ندارد آهی

مستی اجاره می‌کند از بطری

دلش خوش است

          که از من خلاصی ندارد کسی

فقط خداحافظی‌ست       که تنها می‌کند شتاب!

دلش خوش است  علی تنهاست

چه ناخوش است

علی بسیار است!

بسیار کرد و به گوشَت نرفت زبانی که می‌ریختم!

هنوز طبقِ خودی و مثلِ مدام در اشتباهی

گناهی نکردی که در خورَش کنم بخشیدن

خفته روی تهمتن

سینه‌ی تو سنگِ قبری بود و اندامت جسد

سینمای وضعِ رسوایی که خود داری هنوز آیینه اکران می‌دهد

سعیِ خراب نکن

            که سرطانی از دلم راندی

دلت خوش است که آن را سوزاندی!؟

طرزِ لبانِ تو را باور نمی‌کنند

برای که داری رأی جمع می‌کنی؟

در دیوانگیِ من      شنای خیلی‌ها به ساحل رسید

به قایقِ در گِل نشسته هم بادبانِ بی‌پاره داد عصیانم

مگر طوفان        کمک به نوح نکرد!؟

باری

 بهمن زاده‌ای که داری پرتاب می‌کنی

 از کوه کم نمی‌کند

دریا زاده اشک نمی‌ماند

ایمن از سیلی که خواهد شد نخواهی ماند

خوابِ خراب نکن

        که هر چه گفتی لاف بود

        خمیازه وقتِ خواب بود

گوشی مهیّا کن

تا روبروی هوش بنشیند

آیینه‌ای که مرتّب کردی

         سخنرانی برای تو می‌دهد اکران

شیرین که شهد بر بناگوشِ خود نمی‌ریزد

عشقِ تو عاشق تر از تو به توست

اقرار کن

    فرهادِ بیخودی می‌شدم اگر

                   سابقه از پرویز کش نمی‌رفتم

گوشی خراب نکن!

                      برنمی‌دارند!

شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست

سراغم از آدم چنان می‌گیرند

که هرچه می‌پرسند       بیرونِ در است

دستی هرز کرده‌اند

           که کوبه بر درِ خانه‌ی دیگر می‌کوبد

پیدا نمی‌شود دیگر

پیدا نمی‌کند کسی در من

                 تا تو بیایی

 

                                   علی عبدالرضایی


 
روزی دوستی بهم گفت من پایبند اخلاق نیستم.گفتم خوب پس بگو ضد اخلاقم. پوزخندی زد و گفت : من که عبدالرضایی نیستم...

شاید گذشته ی مشترکش با گراناز موسوی بهونه ای بود تا به سراغش برم...به هر حال کشفی بود بی نهایت ارزشمند...

به قول خودش:

در شعرهای من که چیزی نبود، چیزی بود که هیچکس را به سوی نمی‌برد، تنها سوءِتفاهمی را که خود ایجاد می‌کرد، از بین می‌برد. مهم ترین چیز دراین شعرها چیزی بود که اصلن مهم نبود، گرچه خیلی هوای حوّا می‌کرد ولی آدم به دنیا علاوه نکرد، نوحی پشتِ سر گذاشت که کشتی نداشت! پس بین ِ بادی که در کار نیست، این بادبان که کار گذاشتید برای چیست؟ دریا که با کسی دوست نیست!

 

دوستانی که دوستم دارند همه می‌دانند که من کسی را دودستی دوست ندارم. هنوز علاقه دارند، دنبال ِ چیزی که در دسترس دارند، در دوردست بگردند. آنها همه بیمارند، هنوز دارند درهمه جای آسمان که همین معمولی ست، تخم ِ مرگ می کارند. هیچ لحظه ای امن نیست. و فرقی قائل نمی شود بین ِ آنها که بینی قائل نیستند. من با این بی تفاوتی ست که تفاوت دارم!

از بازی ِ کاذبی که هنر پیشه کرده اند، اگر پرده بردارم مجبورم که به تنهایی تباه شوم.

چرا بمیرم؟

هنوز سردم نیست.

 وهمین درکِ لاغر برایم کافی‌ست.