خدای پشت پنجره

 

 

یک شب بلند و آسمانی که انگار کمی نزدیک تره و پر ستاره تر.

صدای فرهاد که آرامش مطلق . قهوه ی تلخ. حافظ و ... خدا که همیشه هست خیلی دور خیلی نزدیک.

گراناز می خونم و به بهانه ها ی کوچک خوشبختی خودم فکر می کنم.

امشب انگار تمام کبریتها ی مغزم خیس خورده و گیج تر از اون هستم که خاطره ای رو به یاد بیارم.و فکر می کنم  دنیا بدون خاطره های ما توقف نمی کنه عزیزم .می کنه؟

مهم نیست بگذار تمام عکس ها ی دنیا دو نیم شند و نیمه ی تاریک همیشه من باشم...

مهم تنها اینه که امشب آسمون به زمین نزدیک تره و دل کوچک من می خواد هیچ دلهره ای رو به خودش راه نده

امشب صدای فرهاد ...

یک شب مهتاب

ماه می یاد تو خواب

منو می بره...

 

گراناز می خونم و به خدای پشت پنجره فکر می کنم

                                   به خدای پشت پنجره....

مامان من چی می خوام؟!

 

 

نمي دونم فيلم باغ هاي كندلوس رو ديديد يا نه؟

گرچه اونطور كه دلم مي خواست به دلم ننشست به دلايلي كه جاي توضيحش نيست. چند تا از صحنه هاش خيلي عميق و تاثير گذار بود..يكي از اونا صحنه  اي بود كه بهناز جعفري داشت براي فروتن يكي از خاطرات كودكي اش رو تعريف مي كرد.

مي گفت:وقتي بچه بودم يه روز با مامانم رفتيم در يه مغازه توي اون مغازه چيز به درد بخوري براي من نبود.وقتي مي خواستيم بريم بيرون من زار مي زدم و فرياد  مي كشيدم . مامان من چي  ميخوام؟  مامان من چي  ميخوام؟

 

 

 

چقدر اين صحنه رو دوست داشتم و چه قدر عميق!! اين سوال هر روز ذهن ما رو آشفته نمي كنه؟

...

 

كاش مي شد هنوز پرسيد مامان من چي مي خوام؟من چی می خوام؟

كاش مي شد...

آري گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز.هر دو خيره سر.هر دو رامش ناپذير.هر دو سركش و بي پروا.عشق ملايمت ناپذير آنها به هم از چشمه ي انحلال يكي به ديگري آب نمي خورد از درياي تضاد مي جوشيد. از تقابل از درگيري. از مواجه و مقاومت. كارشان شكستن هم بود و نوساختن هم.و شايد به همين سبب بودكه هرگز اين عشق فروكش نكرد.تحليل نرفت به پايان نرسيد.سهل است چون آتشي كه در آن بدمند دمادم بر حرارتش افزوده مي شود و روز به روز شعله ور تر و سوزنده تر:و آن دو براي هم چون دو جام آب خنك بودند و تشنه ي جاويد:چشاندني و رميدني.نوشاندني و پس كشيدني.

و از همان لحظه ي آغاز مسلم شد كه پاي جذب و دفعي پايان نا پذير در كار است.

رسيدني در كار نبود تا تمام شدني در كار باشد.از ايستادن در برابر هم و سر فرود نياوردن انگار كه خسته نمي شدند.گالان در انتظار يك لحظه تمكين روح از جانب سولماز در انتظار يك خواهش . يك التماس كه از كشتن خويشانم بگذر...و سولماز در انتظار آنكه گالان كلامي به نرمي بگويد كه به خاطر محبتم به تو سولماز از انتقام در مي گذرم.اما نه آن اهل تمكين روح بود و نه آن اهل نرم گفتن.

اما كه سخت براي هم بودند و سخت وابسته ي هم.

و سخت عاشق و اين چگونه عشقي بود

هيچكس ندانست و نشناخت...

 

 

از عشق سخن بايد گفت .هميشه از عشق سخن بايد گفت.عشق در لحظه پديد مي آيد دوست داشتن در امتداد زمان.عشق معيار ها را به هم مي ريزد دوست داشتن بر پايه ي معيار ها بنا مي شود.عشق ناگهان و ناخواسته شعله مي كشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سر چشمه مي گيرد.عشق فوران مي كند چون آتشفشان و شره مي كند چون آبشاري عظيم.دوست داشتن جاري مي شود چون رود خانه اي بر بستري با شيب نرم.

عشق ويران كردن خويش است دوست داشتن ساختني عظيم.

عشق  دق الباب نمي كند مودب نيست. حرف شنو نيست درس خوانده نيست.حساب گر نیست.سر به زیر نیست .مطیع نیست...

عشق دیوار را باور نمی کند. کوه را باور نمی کند.گرداب را باور نمی کند. زخم دهان باز کرده را باور نمی کند. مرگ را باور نمی کند...

عشق انقلاب است. دوست داشتن اصلاح.

میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه ی مشترکی نیست. از دوست داشتن به عشق می توان رسید و از عشق به دوست داشتن.اما به هر حال این حرکت از خود به خود نیست از نوعی به نوعی است. از خمیره ای به خمیره ای و فاصله ای است ابدی میان عشق و دوست داشتن. که برای پیمودن این فاصله یا باید پرید یا فرو چکید...

 

 

                                                      آتش بدون دود (کتاب اول)

 

 

پ ن:فکرش بکن بخواهی یه روز قشنگ و شروع کنی و تصمیم بگیری  امروز کلی خوب باشی و به هیچ چیز اجازه نده اعصابت خورد کنه. بعد شاد بری تو وبلاگ پرستو(زن نوشت) ببینی فیلتر شده .بری تو سایت خانه ی تاتر ببینی طبق قوانین جمهوری اسلامی دسترسی به این سایت مجاز نمی باشد .

آخه یکی بگه این چه وضعی؟؟!!

خيلي ها فكر مي كنند من در تعريف از كتاب ها و فيلم هايي كه دوست دارم اغراق مي كنم ولي دوست دارم باور كنيد كه تعريف از داستان بي نظير" آتش بدون دود" نه تنها اغراق نيست بلكه هر چه تلاش مي كنم نمي تونم اون طور كه بايد اداي دين كنم.

اصلا مگه مي شه تعريف از كارهاي نادر ابراهيمي اغراق باشه؟

مدت هاست كه غرق اين اثر شدم .در تك تك كلماتش. مدت هاست ...

بايد در سطر سطر اين كتاب گم شد و ..

كاش هيچ وقت پيدا نشد.

بايد با تك تك حوادثش زندگي كرد تا دريافت ابراهيمي چطور چنين معجزه آسا يك تاريخ فراموش شده رو زنده مي كنه و جان مي ده.

و در هنوز اين شگفتي ام  كه چطور اين طور بي رحمانه روح رو اسير مي كنه؟چه اسارتي!چه اسارتي!

و بايد تكرار كرد هر چيز زيبا رو كه زيبايي با تكرار جان مي گيره!

 

نادر ابراهيمي عزيز كاش قلم تو لحظه اي از نوشتن نمي ايستاد...

براي سلامتيد دعا مي كنيم.

 

 

پی نوشت:خوشحالم که وبلاگ پرستو هنوز قیلتر نشده مخصوصا این روز ها که از این جا دور!

 

پ.ن۲:تجمغی که می خواست میالمت آمیز باشد.حتما حتما عکس های آرش رو ببینید.

 

 

هدی می گه چرا این جا رو آپ نمی کنی.

خوب باید بنویسم هر چند این روز ها اون دسته گل معروف بد جوری میون حنجره ام سبز شده.

به هدی گفتم انگار چیزی رو گم کردم گفتم دلم می خواد  وجودم رو بدم به کسی تا برام تشریحش کنه و بگه اون تکه ی گم شده چیه و کجاست.

من گاهی فکر می کنم کاش می شد کمتر فکر کرد .

زندگی باید ساده تر از این می بود و تو کمی مهربان تر!  چیزی از وجود من گم شده و باید کسی باشه غیر از تو!

بیهوده تلاش نکن .من مدت هاست که پشت به ماه ایستادم ! و اینجا تمام آینه ها شکسته است.

مدت هاست...

 

خوب هدی نوشتم هر چی اومد...

می خواستم بفهمی اگر این جا آپ نشه خیلی بهتر از اینه که با این کلمه های در به در پر شه!

نمی دونم شاید همه چیز یه خونه تکونی بزرگ بخواد حتی این وبلاگ که ...

دسته ی کاغذ

بر میز

در نخستین نگاه آفتاب.

 

کتابی مبهم و

سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته.

 

بحثی ممنوع در ذهن.

 

                                                                               شاملو

 

بحثی ممنوع در ذهن....بحثی ممنوع در ذهن....بحثی ممنوع در ذهن....

...

 

بخواب هليا!

تنها خواب تو را به تمامي آنچه از دست رفته است .به من.و به رويا هاي خويش پيوند خواهد زد.من ديگر نيستم. نيستم تا كه به جانب تو باز گردم و با لبخند كه دريچه ايست به سوي فضاي  نيلي و زنده دوست داشتن شب را در ديدگان تو بيارايم...

...

نه هليا بگذار كه انتظار فرسودگي بيافريند.زيرا تنها مجرمان التماس خواهند كرد.

و ما مي توانستيم ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم. آنگاه ما هرگز نفرين كنندگان امكانات نبوديم...

خواب.

تنها خواب هليا!

دستمال هاي مرطوب تسكين دهنده ي دردهاي بزرگ نيستند.

ا...

اينك دستي است كه با تمام قدرت مرا به سوي ايمان به تقدير ميراند. اينك سرنوشت همان سرافرازي ازلي خويش را پايدار مي بيند.

شايد .شايد كه ما نيز عروسك هاي كوكي يك تقدير بوده ايم...نميدانم...

 

 

                                                                          بار دیگر شهری که دوست می داشتم

برگشتم ...

و اینجا انگار همه چیز خونه تکانی می خواهد. این همه گرد و خاک گمانم حاصل بیش از دو ماه.

چه مدت که اینجا نیستم؟

و حالا همه چیز سر و سامانی میخواهد. این اتاق آبی .این وبلاگ پوسیده و این ذهن آشفته...

نه. پایانی نه که آغازی اما از کجا؟ از صفر؟ "باید صفر شده باشی در جاده های ریاضت..."

اما ذهن من هنوز جای دیگری است.و قلبم...

نمی دانم با این مینای تکه تکه چه کنم.

چیزی انگار اینجا گم شده و این آینه هر بار غریبه تر و این دیوارها هر روز بلند تر...

همتی باید و دعای تو. "آمده ام فردای تکه تکه را جمع کنم"

کمکم می کنی؟