یک شب بلند و آسمانی که انگار کمی نزدیک تره و پر ستاره تر.

صدای فرهاد که آرامش مطلق . قهوه ی تلخ. حافظ و ... خدا که همیشه هست خیلی دور خیلی نزدیک.

گراناز می خونم و به بهانه ها ی کوچک خوشبختی خودم فکر می کنم.

امشب انگار تمام کبریتها ی مغزم خیس خورده و گیج تر از اون هستم که خاطره ای رو به یاد بیارم.و فکر می کنم  دنیا بدون خاطره های ما توقف نمی کنه عزیزم .می کنه؟

مهم نیست بگذار تمام عکس ها ی دنیا دو نیم شند و نیمه ی تاریک همیشه من باشم...

مهم تنها اینه که امشب آسمون به زمین نزدیک تره و دل کوچک من می خواد هیچ دلهره ای رو به خودش راه نده

امشب صدای فرهاد ...

یک شب مهتاب

ماه می یاد تو خواب

منو می بره...

 

گراناز می خونم و به خدای پشت پنجره فکر می کنم

                                   به خدای پشت پنجره....