دیگه خسته شدم و یه جورایی خجالت زده از اینکه هر وقت شروع به نوشتن می کنم بی درنگ و شاید ناخود آگاه در مورد تو می نویسم و یا خودم. خسته شدم از اینکه هر چهره ای من رو به یاد تو می اندازه و همه چیز در اطراف من دچار مفاهیم فردی شده .

چه بلایی سر من اومده؟پس اون جامعه اون مردمی که براشون شعار می دادم و حنجره پاره می کردم  کجان؟  ببینم مگه نمی گن دوست داشتن از خود بیگانگی؟پس چرا من روز به روز بیشتر در خودم فرو میرم؟ تنها دردم شده تو و تنها دغدغه ام دعا کردن برای تو؟

نمی دونی چقدر دلم می خواد دوباره همون مینا  باشم. به قول هدی خود خودم! خسته ام از این شعر ها و داستان های عاشقانه .هر چند برای زندگی چه بهانه های بی نظیری هستند!

می دونم به من می خندی .می دونم راه فراری نیست اما

"همه لرزش دست و دلم از آن بور

که عشق پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

ای عشق ای عشق

چهره ابی ات پیدا نیست "

 

کمکم کن. می خوام دوباره خودم باشم. حتی به قیمت گم کردن تو نازنینم!