شب یلدا . آخرین روز پاییز و آخرین شب. خیلی به خودم اصرار کردم که حافظ بردارم و به رسم هر سال فالی بگیرم.اما اجرای هر رسمی حال و هوای خودش می خواد. توی این شرایط و در حالی که از حافظ دلگیری چطور می شه باز به یه غزل دیگه دل خوش کرد؟

نمی دونم چه بلایی داره سرم می آد. خودم رو می بینم که اینجا این گوشه ی دنیا می پلکم و هیچ چیز نیستم جز عالمی از شک .از تردید.

کجایی خدای پشت پنجره؟ بیا برام بگو سهم من از بودنم چی بود؟ سهم من از دوست داشتن؟از این کتاب ها و شعر های ... چه می کنی با من؟پس کی؟پس کجا می گذاری باور کنم که من هم می تونم فرمان این زندگی رو بچرخونم؟من هم اجازه ی بافتن این سرنوشت رو دارم؟

می ترسم. خیلی می ترسم.سرانجام این تردید به کجا می رسه؟ ایمان یا کفر؟

سردمه. خیلی سردمه!