توقع زیادی ندارم

هرگز نداشته ام

دلم می خواهد ساعتی پیش از تو

از خواب بیدار که شدم

آفتابی اریب

بر میز صبحانه بتابد

و مربای انجیر در نعلبکی سفیدش

مثل طلا بدرخشد.

قهوه را که دم می کنم

از هزاران گنجشک بی برنامه ی این شهر

دو تا شان هم روبروی من

کنار پنجره بنشینند

و همان نت تکراری را

 جیک جیک کنان بخوانند

خرده نانی هم حاضرم برایشان بپاشم.

 

می خواهم ساعتی پیش از تو

از خواب بیدار که شدم

قلبم مثل دیشب ۲۵ ساله باشد

و مغزم برود کشکش را بسابد.

 

تلویزیون را روشن که می کنم

گوینده ی عصا قورت داده ای بگوید:

"امروز ریش سفیدان دهکده ی جهانی

هم پیمان فرمان داده اند

هیچ تیر و توپی

 در هیچ کوچه و برزنی

از هیچ اسله ای شلیک نشود"

یک روز که هزار روز نمی شود

فقط یک روز ناقابل!

من هم قول شرف می دهم دیگر

به ریششان نخندم.

 

و تو را عزیزم

بعد از چنان شب بی مرزی

فقط در چنین شرایطی

دلم می آید از خواب بیدار کنم.

 

                                "عباس صفاری"