من دیوانه ی شب های اینجام. به آرامش این شب حسادت میکنم و به سکوتش...
امروز بعد از چهار ماه رقتیم کنار دریا...با دیدنش احساس خوشبختی باز به سراغم اومد .خوشبختی؟؟نمی دونم شاید واژه ی مناسبی نباشه.اما مگه من ازش سهم زیادی می خوام؟ فقط می خوام تمام آبی این دریا .تمام ابر های این آسمون و همه ی سرگردانی های این جاده ها رو بریزم توی وجودم.این خواسته ی زیادی؟؟
...
نمی دونم همیشه یه اتفاق حتی در ساده ترین لحظات آدم رو به خودش می یاره...
من غرق شکوه دریا و پایین صخره ها چشمم می افته به پرنده یی که داره جون می ده گرفتمش تو دستام.حتی قدرت فرار نداشت.تمام شکوه دریا و وسعت آسمون از ذهنم پاک شد... و همون جا از خودم پرسیدم اینجا چه میکنی؟؟
آره .من عاشق اینجام. عاشق این جهنم پرتم که به قول بچه ها همیشه جاش زیر پونز نقشه است...من سهمی از بهشت نمی خوام...جهنم دوست داشتنی من پر از پسر بچه های سیاه دامن پوش. بچه هایی که باید یاد بگیرند هیچ وقت کم نخوان و همیشه سهم خودشون رو از زندگی بگیرند تنها با دست های خودشون و لحظه ای جسارت بودن رو از دست ندن. ...می خوام با اونا باشم حتی تا جهنم...
به خاطر این عشق احساس خوشبختی می کنم چون با ارزش ترین دلیل رو برای مبارزه کردن برای فریاد کشیدن پیدا کردم... از نالیدن بیزارم .دو راه دارم: فریاد یا سکوت
بیش از این نمی خوام بنویسم.نوشتن این آرمانها از نظر من فقط شعار دادن این ها رو هم نوشتم که روزی شرمنده ی دلم نباشم
باید دوید نیروانا تا نفس هست باید دوید. راه رفتن کار ما نیست!!!