ـ باید گقت.. باید بگویم ...
ـ هیچ ...
ـ من ...
ـ سکوت ...
ـ نگاه کن اینجا سکوت در تابوت چوبی اش دفن می شود
و من
دختر در به در این همه راه نرفته
این همه بیراهه ی ندیده ...
مرثیه خوان چه می شوم؟
و سکوت؟؟
ـ کجا ؟؟
ـ نمی دانم ...
شاید
به سیاهی دامن شب
که از سپیدی این لباس
دوست تر می دارمش
...
حوض دلم هی پر تر
و دهانم ...
...
امشب
دختری با لبان خار دارش
تنی سوخته
و موهای کوتاهش که در غزل غزل هیچ کدامتان پریشان نمی شود
...
کجایی ای بیابانی تر از من؟؟
من ...
فریادی ...
بغضی که از شکستنش بیزارم...
ـ هیس !! آرام تر... !! همه خوابند!!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۸۵ ساعت توسط مینا
|