فکر می کرد داستان باید ساده تر از این باشه...چشم هاشو گم کرد...
تلخ بود مثل سیگارش...گاهی فکر می کرد نقابش براش پیدا می کنه. دیر فهمید که اونم یه دیوونه ی
بی نقابه
گس بود مثل دوست داشتن...نگاهشو گم کرد...
البته خیلی اهمییت نداشت !! فقط فکر می کرد...آره....گمونم این طور باشه
دستش رو گذاشت روی صورتش...حفره ی عمیق چشم هاش...
پ.ن
و رشک میبرم
به واژه ها که از درون
گلوگاهت را
بوسه میزنند
"اسماعیل خوئی"
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام آبان ۱۳۸۵ ساعت توسط مینا
|