همین امروز که سه تا پدربزرگ ۱۰۰ ساله، بازمانده ی جنگ جهانی اول رو می ذارن رو ویلچر با حلقه های گل دور شهر می گردونن...

همین امروز که عمو سارکوزی و مادام، با گل و گلاب میرن سر خاک اون صد و سی هزار سرباز فرانسویه نبرد وردن...

 

 

 

همین امروز که اوباما دست خانم بچه ها رو میگیره می بره کاخ سفید پیش خاله بوش اینا، می گه هانی اینم خونه ی جدید،این استخر ! اینم لونه ی سگمون ! ساشا کوچولو هم میگه بابا این همون کاخه نیست که برده ها....

 

 

همین امروز که انگلیسیا کنار کشتی قدیمی و پر افتخارشون جمع می شن ، به احترام کشتی کوئین الیزابت دو دقیقه سکوت می کنن و با چشمای خیس بدرقه اش می کنن که بره دبی و بشه هتل هفت ستاره  !!

 

 

همین امروز که به هفتده ماه نرسیده مامانشو دو تا دوست پسرای مامانش اشتباهی شکنجه اش میدن، اشتباهی دنده هاشو می شکنن، که پلیس اشتباهی لکه های خون رو پیرهنش نمی بینه،که دکتر اشتباهی شکستگی رو تشخیص نمیده...همین امروز که هفتده ماه نشده اشتباهی می میره...

 

 

همین امروز که دختر سیزده ساله بعد از پنج سال زندگی تو بیمارستان رئیس بیمارستان رو می کشه دادگاه که اینا دارن این زندگی عذاب آور رو به من تحمیل می کنن...که داد می زنه می خوام با قدرت بمیرم، نه زیر تیغ جراحی "I want to die in dignity" ...که دادگاه بیمارستان رو مقصر می شناسه و به دختر حق مرگ میده... 

 

  

...

همین امشب که خنده های مست...غلت خوردن بطری کف خیابون...که بارون... اخبار رو می بینم و به این دنیای مضحک می خندم...در به در دنبال یه آهنگ می گردم، اما نمی دونم چه آهنگی... همین امشب که دست هام سردن ، در آرزوی محال دست هات...