تا حالا شده چهل و هشت ساعت حرف نزنی ؟ هیچ چی نگی ...صدای خودت رو نشنوی... شروع می کنن حرف زدن...کیا؟ نمی دونم صداهایی که هیچ وقت نشنیدیشون..نه! صدای فکرت نیستن ! اصلا مسئله اینه که فکر تو نیستن...از صحنه هایی حرف می زنن که تو هیچ وقت ندیدیشون...آهنگایی می خونن که تو هیچ وقت نشنیدیشون...گاهی وقت ها کلمه هایی رو می گن که تو اصلا معنیشون رو نمی دونی و فکر می کنی این به چه زبانی بود؟...تجربه ی بی نظیریه...

تا حالا شده دم پنجره وایسی زل بزنی به یه مرد که نشسته رو اون نیمکت خالی اون ور خیابون...بعد هی از خودت بپرسی چرا اینقد نگاش می کنی ؟جوابی نداری فقط یه حسی بهت می گه الان یه اتفاقی ... پنج دقیقه بعد یه پلیس سر می رسه از موتورش پیاده می شه و یه کم با مرد حرف می زنه بعد یهو مرد  بلند می شه و دستاشو می ذاره رو سرش و پلیس شروع می کنه می گردش...

 

 

تا حالا دلت خواسته شب تا صبح فقط رقص تماشا کنی؟ رقص های قدیمی با آهنگای جاودانه ی دنیا...تانگوی آرژانتینی و چهار تا پایی که انگار دارن برات قصه می گن...