می دونی چیه؟ حتی تصور مادر شدن هم لرزه به تنم میندازه !! تصور اینکه یه روزی این طور بی رحمانه پا روی همه ی اعتقاداتم بگذارم ، اعتقاداتی که یه روزی جوونیم، آیندم، عزیز ترین کسام به خاطرش فدا شدن، تا بچه ام رو از خطر حفظ کنم...

از مادر بودن متنفرم ! از این قانون لعنتی مادر یعنی نگرانی و دلشوره متنفرم !...هه! دقت کردی؟ تو دیگه حتا با من بحثم نمی کنی ! حتی وقتی همه ی جوونیت رو می کشم جلوی چشمات، سکوت می کنی!!...التماست می کنم این جمله ی تاریخی "باید مادر باشی تا بفهمی" رو انقدر واسه من تکرار نکن!!!  آخه منه لعنتی نمی خوام این چیزا رو بفهمم. می فهمی؟؟

...

تو مادری و باید نگرانی هات برای من محترم باشه، می دونم...اما متاسفم که باید بگم تنها نگرانی من برای آینده اینه که مجبور شم یه روزی نقش تو رو تو زندگی بازی کنم ...روزی که مجبور شم به خاطر بچه ام این دنیای کثافت بار رو ستایش کنم...

 

پ.ن: می دونم ...میدونم که این حرفا همش کشک...میدونم که منم یه روزی تسلیم این قانون لعنتی می شم، تسلیم عشق این که دست و پا زدنش رو تو شکمم حس کنم، که طعم فدا شدن به پای انسان دیگه ای رو بچشم...هه! می بینی؟ زندگی به طرز بی رحمانه ای پر از تناقض !!