نه حسرت آب شدن این شمع ها رو می خورم نه تمام شدن این کیک شیرین.

تنها دل نگران راهی هستم که باید طی شه. فقط و فقط با دوپا...

 با دو پا...

 

پ.ن:امروززیبا نرین پیام تبریک عمرم گرفتم و شاید زیبا ترین توهم.نه؟؟

" آفتاب امروز به زیبایی تست.

که سرخ و کامل بالا آمده ای.

و زمین.امروز را دور تو چرخ می زند

... " 

ممنون برای همه چیز...

 سلام!!

هي بد نبود.لااقل بهتر از انتظارم بود.حالا برگشتم و پشتم بد جوري به اين آفتاب گرم.

كمي فقط كمي آدم تر شدم.بچه ها مي گن به تلخي قبل نيستي و اين گمونم خوب باشه.نه؟

...

رمان زيبايي مي خونم از ميلان كوندرا.طعم تيز كلماتش بيدارم مي كنه."بار هستي" پيوند غريبي داره با اين روز ها . اما خوب باز هم بحث هميشگي فلسفه و فلسفه يعني طرح يك چراي نو و شايد يه مصيبت نو!!!!

نمی دونم طرح اين همه چراي بي جواب تا  کجا ؟اما خوب مهم نيست بدبختي سرگرداني رو به خوشبختي بي خيالي ترجيح مي دم.

....

 

اين روز ها باز غريبم و بهت زده و اين ميناي غريب و ساكت بيشتر از اون شازده خانم تلخ و سركش دوست دارم.حالا آرومم.روي تختم دراز مي كشم و چشم مي دوزم به يه ديوار آبي با يه ترك بلند كه به نوك پام ختم مي شه.امروز پنجره بازه.حس مبهمي كنار من چمباتمه زده.

اتاقم پره از آهنگي كه بي نهايت دوستش دارم...(از مارك آنتوني)

 

Do you believe in lonliness?                                                                                     

I do not                                                                                                                        

…                                                                                                                                 

all I know is that when I think of you I 'm not alone                                                   

I just simply close my eyes and sing my song                                                         

Do you believe in lonliness?                                                                                     

I do not…                                                                                                                     

 

 برگشتم...

 

خوب سلام!

یه جورایی فقط اومدم خداحافظی کنم.برای مدتی می رم سفر...

تصمیم نداشتم بنویسم . اما خوب دیدم زشت بدون خداحافظی برم.خیلی دلم

می خواد  بیشتر بنویسم اما ...

برام دعا کنید نمی دونم اونجا هنوز کسی منتظرم هست یا نه .

 خودم برای همه چیز آماده کردم.به هر حال باید رفت ...

تا بعد....

راستی دیشب یه شعر با نمک خوندم به پیشنهاد یه دوست قدیمی. برای خداحافظی بد نیست

 

 

گنجشک ها با تو دوستند

گربه ها از صدای پایت فرار نمی کنند

سوسک ها

-اگر تو بخواهی -

کنار دمپایی ها دراز می کشند

....

 

جانور درونم آرام شده است

تو با کدام زبان حرف می زنی؟!

 

 

پشت یکی از همین صدا ها

نگاهی آواز می خواند

پشت همه ابر های دنیا

خورشید منتظر است

و در همه روز های آفتابی دنیا

 یکی غایب

و به غایت تنها تر می شوم

وقتی

صدای آوازت

از اساطیری ترین قصه ها

مجنونم را

آواره ی لیلی می کند.

 

                                           

                               " کاش اجازه داشتم بنویسم از کی"

                                سفرت به خیر...

گنگي بيش از حد اين شعر من رو به وجد  مي آره

 

طعم گس كلماتش رو دوست دارم

 

...

 

 

 

زن  . تاريكي . كلمات

 

 

1-    كلمات

(در آغاز كلمه بود)

 

 

جمع مي كنم

 مثل گلوله ي كاموا

و پرت مي كنم به صورت تاريكي

 

حق با شماست

اعتماد نبايد كرد

 

هميشه در اين كلمات چيزي هست

كه ما را به اشتباه مي اندازد

هميشه در ما چيزي هست

كه اشتباه ان را مي سازد

 

 

 

 

2-گلوله ي كاموا

(داستان علمي تخيلي)

 

 

 

مرد به گلدانش آب مي دهد

آنقدر كه گل ها ي صورتي

بزرگ و بزرگ تر مي شوند

گلدان منفجر مي شود

و مرد را

با همان مهتابي و پلكان چوبي و دمپايي هاي پلاستيكي

پرت مي كند به آن سر دنيا

 

مرد مثل يك گلوله ي كاموا

پيش پاي زن مي افتد

 

 

 

3-جدولوكاموا

(فيلم نامه)

 

 

سكانس اول. رنگي:

 

 

مرد دستهاي زن را

در دست مي گيرد

نوازش شان مي كند

 

 

سكانس دوم. سياه سفيد:

 

 

زن را به خدمت عيسي مسيح مي آورند

 

 

سكانس سوم.رنگي:

 

زن مرد را در آغوش مي كشد

 

 

 

سكانس چهارم.سياه سفيد:

 

 

مسيح دنبال چوبي مي گردد

تا روي زمين خط بكشد

 

 

سكانس پنجم. رنگي:

 

 

مرد جدول حل مي كند

زن کاموا مي بافد

 

 

سكانس ششم.سياه سفيد:

 

مسيح هنوز دنبال چوب مي گردد

 

 

 

سكانس هفتم .رنگي:

 

 

مرد گلوله ي كاموا را

از دست زن مي گيرد

و پرت مي كند به صورت تاريكي

 

 

سكانس هشتم.رنگي:

 

زن در تاريكي به دنبال گلوله ي كاموايش مي گردد

 

 

 

4_ تاريكي

 

 

هميشه كسي در تاريكي هست كه ما را به وحشت مي اندازد

هميشه كسي در تاريكي هست كه خودش هم از وحشت مي لرزد

هميشه كسي در تاريكي هست كه گلوله ها ي ما با صورتش برخورد مي كند

هميشه كسي در تاريكي هست كه گلوله هايش را به سمت ما شليك مي كند

شليك كننده وقتي شليك مي كند شادمان است

شليك كننده وقتي شليك مي كند غمگين است

 

 

 

5_ سرد خانه

(نمايش در يك پرده)

 

مرد روي تخت. در حال احتضار

زن بالاي سر او ايستاده است

 

مرد:چطور است به بچه ها زنگي بزني

آنها بايد خودشان را به موقع برسانند

پيش از آنكه در سرد خانه حوصله ام سر برود

مي خواهم به گرماي زمين بر گردم

و مثل قطره ي آبي

در شكمش بخار شوم

 

 

زن:هواي بيرون سرد است

آب دادن به گلدان ها

بماند براي بعد...

 

 

                                             حافظ موسوی

خدای پشت پنجره

 

 

یک شب بلند و آسمانی که انگار کمی نزدیک تره و پر ستاره تر.

صدای فرهاد که آرامش مطلق . قهوه ی تلخ. حافظ و ... خدا که همیشه هست خیلی دور خیلی نزدیک.

گراناز می خونم و به بهانه ها ی کوچک خوشبختی خودم فکر می کنم.

امشب انگار تمام کبریتها ی مغزم خیس خورده و گیج تر از اون هستم که خاطره ای رو به یاد بیارم.و فکر می کنم  دنیا بدون خاطره های ما توقف نمی کنه عزیزم .می کنه؟

مهم نیست بگذار تمام عکس ها ی دنیا دو نیم شند و نیمه ی تاریک همیشه من باشم...

مهم تنها اینه که امشب آسمون به زمین نزدیک تره و دل کوچک من می خواد هیچ دلهره ای رو به خودش راه نده

امشب صدای فرهاد ...

یک شب مهتاب

ماه می یاد تو خواب

منو می بره...

 

گراناز می خونم و به خدای پشت پنجره فکر می کنم

                                   به خدای پشت پنجره....

مامان من چی می خوام؟!

 

 

نمي دونم فيلم باغ هاي كندلوس رو ديديد يا نه؟

گرچه اونطور كه دلم مي خواست به دلم ننشست به دلايلي كه جاي توضيحش نيست. چند تا از صحنه هاش خيلي عميق و تاثير گذار بود..يكي از اونا صحنه  اي بود كه بهناز جعفري داشت براي فروتن يكي از خاطرات كودكي اش رو تعريف مي كرد.

مي گفت:وقتي بچه بودم يه روز با مامانم رفتيم در يه مغازه توي اون مغازه چيز به درد بخوري براي من نبود.وقتي مي خواستيم بريم بيرون من زار مي زدم و فرياد  مي كشيدم . مامان من چي  ميخوام؟  مامان من چي  ميخوام؟

 

 

 

چقدر اين صحنه رو دوست داشتم و چه قدر عميق!! اين سوال هر روز ذهن ما رو آشفته نمي كنه؟

...

 

كاش مي شد هنوز پرسيد مامان من چي مي خوام؟من چی می خوام؟

كاش مي شد...

آري گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز.هر دو خيره سر.هر دو رامش ناپذير.هر دو سركش و بي پروا.عشق ملايمت ناپذير آنها به هم از چشمه ي انحلال يكي به ديگري آب نمي خورد از درياي تضاد مي جوشيد. از تقابل از درگيري. از مواجه و مقاومت. كارشان شكستن هم بود و نوساختن هم.و شايد به همين سبب بودكه هرگز اين عشق فروكش نكرد.تحليل نرفت به پايان نرسيد.سهل است چون آتشي كه در آن بدمند دمادم بر حرارتش افزوده مي شود و روز به روز شعله ور تر و سوزنده تر:و آن دو براي هم چون دو جام آب خنك بودند و تشنه ي جاويد:چشاندني و رميدني.نوشاندني و پس كشيدني.

و از همان لحظه ي آغاز مسلم شد كه پاي جذب و دفعي پايان نا پذير در كار است.

رسيدني در كار نبود تا تمام شدني در كار باشد.از ايستادن در برابر هم و سر فرود نياوردن انگار كه خسته نمي شدند.گالان در انتظار يك لحظه تمكين روح از جانب سولماز در انتظار يك خواهش . يك التماس كه از كشتن خويشانم بگذر...و سولماز در انتظار آنكه گالان كلامي به نرمي بگويد كه به خاطر محبتم به تو سولماز از انتقام در مي گذرم.اما نه آن اهل تمكين روح بود و نه آن اهل نرم گفتن.

اما كه سخت براي هم بودند و سخت وابسته ي هم.

و سخت عاشق و اين چگونه عشقي بود

هيچكس ندانست و نشناخت...

 

 

از عشق سخن بايد گفت .هميشه از عشق سخن بايد گفت.عشق در لحظه پديد مي آيد دوست داشتن در امتداد زمان.عشق معيار ها را به هم مي ريزد دوست داشتن بر پايه ي معيار ها بنا مي شود.عشق ناگهان و ناخواسته شعله مي كشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سر چشمه مي گيرد.عشق فوران مي كند چون آتشفشان و شره مي كند چون آبشاري عظيم.دوست داشتن جاري مي شود چون رود خانه اي بر بستري با شيب نرم.

عشق ويران كردن خويش است دوست داشتن ساختني عظيم.

عشق  دق الباب نمي كند مودب نيست. حرف شنو نيست درس خوانده نيست.حساب گر نیست.سر به زیر نیست .مطیع نیست...

عشق دیوار را باور نمی کند. کوه را باور نمی کند.گرداب را باور نمی کند. زخم دهان باز کرده را باور نمی کند. مرگ را باور نمی کند...

عشق انقلاب است. دوست داشتن اصلاح.

میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه ی مشترکی نیست. از دوست داشتن به عشق می توان رسید و از عشق به دوست داشتن.اما به هر حال این حرکت از خود به خود نیست از نوعی به نوعی است. از خمیره ای به خمیره ای و فاصله ای است ابدی میان عشق و دوست داشتن. که برای پیمودن این فاصله یا باید پرید یا فرو چکید...

 

 

                                                      آتش بدون دود (کتاب اول)

 

 

پ ن:فکرش بکن بخواهی یه روز قشنگ و شروع کنی و تصمیم بگیری  امروز کلی خوب باشی و به هیچ چیز اجازه نده اعصابت خورد کنه. بعد شاد بری تو وبلاگ پرستو(زن نوشت) ببینی فیلتر شده .بری تو سایت خانه ی تاتر ببینی طبق قوانین جمهوری اسلامی دسترسی به این سایت مجاز نمی باشد .

آخه یکی بگه این چه وضعی؟؟!!

خيلي ها فكر مي كنند من در تعريف از كتاب ها و فيلم هايي كه دوست دارم اغراق مي كنم ولي دوست دارم باور كنيد كه تعريف از داستان بي نظير" آتش بدون دود" نه تنها اغراق نيست بلكه هر چه تلاش مي كنم نمي تونم اون طور كه بايد اداي دين كنم.

اصلا مگه مي شه تعريف از كارهاي نادر ابراهيمي اغراق باشه؟

مدت هاست كه غرق اين اثر شدم .در تك تك كلماتش. مدت هاست ...

بايد در سطر سطر اين كتاب گم شد و ..

كاش هيچ وقت پيدا نشد.

بايد با تك تك حوادثش زندگي كرد تا دريافت ابراهيمي چطور چنين معجزه آسا يك تاريخ فراموش شده رو زنده مي كنه و جان مي ده.

و در هنوز اين شگفتي ام  كه چطور اين طور بي رحمانه روح رو اسير مي كنه؟چه اسارتي!چه اسارتي!

و بايد تكرار كرد هر چيز زيبا رو كه زيبايي با تكرار جان مي گيره!

 

نادر ابراهيمي عزيز كاش قلم تو لحظه اي از نوشتن نمي ايستاد...

براي سلامتيد دعا مي كنيم.

 

 

پی نوشت:خوشحالم که وبلاگ پرستو هنوز قیلتر نشده مخصوصا این روز ها که از این جا دور!

 

پ.ن۲:تجمغی که می خواست میالمت آمیز باشد.حتما حتما عکس های آرش رو ببینید.

 

 

هدی می گه چرا این جا رو آپ نمی کنی.

خوب باید بنویسم هر چند این روز ها اون دسته گل معروف بد جوری میون حنجره ام سبز شده.

به هدی گفتم انگار چیزی رو گم کردم گفتم دلم می خواد  وجودم رو بدم به کسی تا برام تشریحش کنه و بگه اون تکه ی گم شده چیه و کجاست.

من گاهی فکر می کنم کاش می شد کمتر فکر کرد .

زندگی باید ساده تر از این می بود و تو کمی مهربان تر!  چیزی از وجود من گم شده و باید کسی باشه غیر از تو!

بیهوده تلاش نکن .من مدت هاست که پشت به ماه ایستادم ! و اینجا تمام آینه ها شکسته است.

مدت هاست...

 

خوب هدی نوشتم هر چی اومد...

می خواستم بفهمی اگر این جا آپ نشه خیلی بهتر از اینه که با این کلمه های در به در پر شه!

نمی دونم شاید همه چیز یه خونه تکونی بزرگ بخواد حتی این وبلاگ که ...

دسته ی کاغذ

بر میز

در نخستین نگاه آفتاب.

 

کتابی مبهم و

سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته.

 

بحثی ممنوع در ذهن.

 

                                                                               شاملو

 

بحثی ممنوع در ذهن....بحثی ممنوع در ذهن....بحثی ممنوع در ذهن....

...

 

بخواب هليا!

تنها خواب تو را به تمامي آنچه از دست رفته است .به من.و به رويا هاي خويش پيوند خواهد زد.من ديگر نيستم. نيستم تا كه به جانب تو باز گردم و با لبخند كه دريچه ايست به سوي فضاي  نيلي و زنده دوست داشتن شب را در ديدگان تو بيارايم...

...

نه هليا بگذار كه انتظار فرسودگي بيافريند.زيرا تنها مجرمان التماس خواهند كرد.

و ما مي توانستيم ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم. آنگاه ما هرگز نفرين كنندگان امكانات نبوديم...

خواب.

تنها خواب هليا!

دستمال هاي مرطوب تسكين دهنده ي دردهاي بزرگ نيستند.

ا...

اينك دستي است كه با تمام قدرت مرا به سوي ايمان به تقدير ميراند. اينك سرنوشت همان سرافرازي ازلي خويش را پايدار مي بيند.

شايد .شايد كه ما نيز عروسك هاي كوكي يك تقدير بوده ايم...نميدانم...

 

 

                                                                          بار دیگر شهری که دوست می داشتم

برگشتم ...

و اینجا انگار همه چیز خونه تکانی می خواهد. این همه گرد و خاک گمانم حاصل بیش از دو ماه.

چه مدت که اینجا نیستم؟

و حالا همه چیز سر و سامانی میخواهد. این اتاق آبی .این وبلاگ پوسیده و این ذهن آشفته...

نه. پایانی نه که آغازی اما از کجا؟ از صفر؟ "باید صفر شده باشی در جاده های ریاضت..."

اما ذهن من هنوز جای دیگری است.و قلبم...

نمی دانم با این مینای تکه تکه چه کنم.

چیزی انگار اینجا گم شده و این آینه هر بار غریبه تر و این دیوارها هر روز بلند تر...

همتی باید و دعای تو. "آمده ام فردای تکه تکه را جمع کنم"

کمکم می کنی؟

سلام!

چقدر وقته که ننوشتم !

ولی آخه اینجا نمی شه فارسی بنویسم ...اینجا فونت فارسی ندارم ......

...اینجا...

چرا تو این روز ها که من خطا کارترینم تو می خوای مهربان ترین باشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کجا جای بدم این همه شرمساری رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این روز ها به تو نزدیک ترم

 مهم نیست چی شده و چی می خواهد بشه.

مهم تنها حس توست کنار این جسم خسته این وجود...

مثل یک ماهی سرکش اونقدر تقلا کردم تا از تنگم بیرون افتادم

و حالا دست های تو ...

من به امید نور به استقبال حادثه رفتم

و حالا این تاریکی...

باز کن آغوشت رو

سر ریزم از بیراهه ها از این آینه ی پر از گناه

فردا با اولین طلیعه بیدار می شم

 و نور رحمت توست

 و خنده ات اجازه ی دوباره زندگی

باز کن آغوشت رو...

چند ساعت دیگه! باورت می شه؟

بیهوده فکر نکن چی شد و چی می خواد بشه ؟

همیشه اتفاق می افته پیش از اونکه فکر کنی...

به هیچ چیز فکر نکن

زندگی و دیگر هیچ...

به چه قیمتی مهم نیست تنها بپذیر که باید باشی.بمونی و نفس بکشی .بخندی و رنج بکشی.

و تنها دعا کن.دعا کن دعا کن...

باید بمونی .به چه قیمتی؟؟

مهم نیست.

در انتظار چه کسی؟؟

مهم نیست.

 

  سال نو مبارک

 

توقع زیادی ندارم

هرگز نداشته ام

دلم می خواهد ساعتی پیش از تو

از خواب بیدار که شدم

آفتابی اریب

بر میز صبحانه بتابد

و مربای انجیر در نعلبکی سفیدش

مثل طلا بدرخشد.

قهوه را که دم می کنم

از هزاران گنجشک بی برنامه ی این شهر

دو تا شان هم روبروی من

کنار پنجره بنشینند

و همان نت تکراری را

 جیک جیک کنان بخوانند

خرده نانی هم حاضرم برایشان بپاشم.

 

می خواهم ساعتی پیش از تو

از خواب بیدار که شدم

قلبم مثل دیشب ۲۵ ساله باشد

و مغزم برود کشکش را بسابد.

 

تلویزیون را روشن که می کنم

گوینده ی عصا قورت داده ای بگوید:

"امروز ریش سفیدان دهکده ی جهانی

هم پیمان فرمان داده اند

هیچ تیر و توپی

 در هیچ کوچه و برزنی

از هیچ اسله ای شلیک نشود"

یک روز که هزار روز نمی شود

فقط یک روز ناقابل!

من هم قول شرف می دهم دیگر

به ریششان نخندم.

 

و تو را عزیزم

بعد از چنان شب بی مرزی

فقط در چنین شرایطی

دلم می آید از خواب بیدار کنم.

 

                                "عباس صفاری"

سلام. الان امتحان داشتم.ای بدنبود. دانشگاه خلوت و سوت و کور . به قول بچه ها خاک مرده است.

همه رفتند تعطیلات. امروز از ته قلب از خدا بارون خواستم. بهم داد.فکرش بکن!

دلم تنگ .خیلی.این سکوت دوست ندارم.این نیمکت های خالی...

دلم براشون تنگ شده...

برام دعا کن.

الان کلی نوشتم و پاک شد.

دیگه هم حوصله نوشتن ندارم!

شب یلدا . آخرین روز پاییز و آخرین شب. خیلی به خودم اصرار کردم که حافظ بردارم و به رسم هر سال فالی بگیرم.اما اجرای هر رسمی حال و هوای خودش می خواد. توی این شرایط و در حالی که از حافظ دلگیری چطور می شه باز به یه غزل دیگه دل خوش کرد؟

نمی دونم چه بلایی داره سرم می آد. خودم رو می بینم که اینجا این گوشه ی دنیا می پلکم و هیچ چیز نیستم جز عالمی از شک .از تردید.

کجایی خدای پشت پنجره؟ بیا برام بگو سهم من از بودنم چی بود؟ سهم من از دوست داشتن؟از این کتاب ها و شعر های ... چه می کنی با من؟پس کی؟پس کجا می گذاری باور کنم که من هم می تونم فرمان این زندگی رو بچرخونم؟من هم اجازه ی بافتن این سرنوشت رو دارم؟

می ترسم. خیلی می ترسم.سرانجام این تردید به کجا می رسه؟ ایمان یا کفر؟

سردمه. خیلی سردمه! 

 

دور دنیا هم که چرخیده باشی

باز دور خودت چرخیده ای

راه دوری نخواهی رفت

حتی در خواب های اب رفته ات

که تیک تاک بیداری مدام

تهدیدشان می کند.

 

می گویند دنیا کوچک شده است

 و استوا در آینده ای نزدیک

همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد.

نه هم سفر خوشباور

دنیا هرگز کوچک نمی شود

ما کوچک شده ایم.

آنقدر کوچک که دیگر

هیچ گم کرده ای نداریم.

دل خوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا

کسی ما را گم کرده است

و دارد در به در

 دنبالمان می گردد

کسی که زنگ در را همیشه بعد از هجرت ما

به صدا در خواهد آورد.

 

                                             "  عباس صفاری"

 

 

 

 

عبوری کوتاه است همیشه سهم من

عبوری کوتاه

با این قدم های بلند کجا می روی؟

از من که بگذری

دنیای هیچ مردی خواب هایت را آشفته نمی کند

زندگی همین لحظه های کوتاه است

همین ایمان تو

به چشم های عاشق من

همین نگاه من

به نیم رخ های کوتاه تو

اعتراف کن به این دلخوشی های کوچک

...

فردا که بیایی

عینک دودی ام را به باد می دهم

سرم را بالا می گیرم

دنیای غروری

چشمانم را ببینی

تو هم اعتراف می شوی

دستت را بگیرم

تو هم زیبا می شوی!

سلامی دوباره باید

                           به صبح

و باوری

 که فکر کنم امروز روز دیگریست.

                                                       زندگی و دیگر هیچ

...

 

دیگه خسته شدم و یه جورایی خجالت زده از اینکه هر وقت شروع به نوشتن می کنم بی درنگ و شاید ناخود آگاه در مورد تو می نویسم و یا خودم. خسته شدم از اینکه هر چهره ای من رو به یاد تو می اندازه و همه چیز در اطراف من دچار مفاهیم فردی شده .

چه بلایی سر من اومده؟پس اون جامعه اون مردمی که براشون شعار می دادم و حنجره پاره می کردم  کجان؟  ببینم مگه نمی گن دوست داشتن از خود بیگانگی؟پس چرا من روز به روز بیشتر در خودم فرو میرم؟ تنها دردم شده تو و تنها دغدغه ام دعا کردن برای تو؟

نمی دونی چقدر دلم می خواد دوباره همون مینا  باشم. به قول هدی خود خودم! خسته ام از این شعر ها و داستان های عاشقانه .هر چند برای زندگی چه بهانه های بی نظیری هستند!

می دونم به من می خندی .می دونم راه فراری نیست اما

"همه لرزش دست و دلم از آن بور

که عشق پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

ای عشق ای عشق

چهره ابی ات پیدا نیست "

 

کمکم کن. می خوام دوباره خودم باشم. حتی به قیمت گم کردن تو نازنینم!

 

با خیال تو می توان

به روی دنیا قاه قاه خندید!!!!

 ...

می دانم روزی

وحی به زیر این سقف های شکسته هم می آید

و شعر ها باز جوانه می زنند

هراس مکن نازنینم

برای فردا هنوز کمی نان بیات

                                        زندگی

داریم

...

خسته ام

برایم شعری بخوان

با صدایت

                حجم قفس بیشتر می شود!

 

نیایش برای صلح

 

خداوندا.مرا وسیله صلح خویش قرار ده.

 

آنجا که کین است.بادا که عشق آورم.

آنجا که تقصیر است. بادا که بخشایش آورم.

آنجا که تفرقه است. بادا که  یگانگی آورم.

آنجا که خطا است.بادا که راستی آورم.

آنجا که شک است.بادا که ایمان آورم.

آنجا که نومیدی است. بادا که امید آورم.

آنجا که ظلمات است. بادا که نور آورم.

آنجا که غمناکی است. بادا که شادمانی آورم.

 

خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن.

در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن.

در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.

 

چه با دادن است که می گیریم.

با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم.

با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم

با مردن است که به زندگی بر انگیخته می شویم.

  

      *متن زیبا و معروف نیایش برای صلح. تا پیش از ۱۹۱۳ نا شناخته بود. این متن پشت یکی از شمایل های فرانچسکوی قدیس نگاشته شده بود. اما انتساب این نیایش به او در ۱۹۳۶ تایید گردید و پس از آن که متن آن در ۱۹۴۵ از تریبون سازمان ملل در سانفرانسیسکو خوانده شد انتشار جهانی یافت.

 

دیشب یاد حرف تو افتادم. می گفتی "همه آدم ها یه جورایی دارن فرار می کنند.

از خودشون از رویاهاشون از دنیای اطرافشون. هر کس یه راهی رو پیدا می کنه."

 

خوب حالا درست یا غلط تو شدی راه فرار من!

انقدر نگاهش کثیف بود که برای چند لحظه کوتاه تمام انسانیتم رو فراموش کردم.اونقدر مشمئز کننده بود که دیگه حاضر نیستم حتی یک لحظه از اون کوچه لعنتی بگذرم.

خدایا!چقدر زن بودن سخت.و هر قدر بزرگ تر می شم این قانون تلخ بیشتر بهم ثابت می شه. چقدر بگم مردند دست خودشون نیست تو باید مراقب خودت باشی. جامعه کثیف و از این حرفا.حق دادن تا چه حد؟

 ببینم آقا اگه برم تو گونی بی خیال ما می شی؟!